برای م. آزرم
به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از وبال بال
خمیده بود،
و در پاکبازی معصومانه ی گرگ و میش
شب کور گرسنه چشم حریص
بال می زد.

به پرواز
شک کرده بودم من.



سحرگاهان
سحر شیری رنگی نام بزرگ
در تجلی بود.

با مریمی که می شکفت گفتم: «شوق دیدار خدایت هست؟»
بی که به پاسخ آوایی برآرد
خستگی باز زادن را
به خوابی سنگین
فرو شد
همچنان
که تجلی ساحرانه ی نام بزرگ؛

و شک
بر شانه های خمیده ام
جای نشین سنگینی توانمند بالی شد
که دیگر بارش
به پرواز
احساس نیازی
نبود.

۱۳۴۷ توس

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو